رضایت در زندگی آنگاه که امضای مقام ولایت را در امور زندگی داشته باشیم.
بسمه تعالی
مقام رضایت، آنگاه که امضای مقام ولایت را در امور زندگی داشته باشیم.
رضایت (6)
پیرو جلسات با عنوان «رضایت» از سلسله دروس فیلسوف متأله استاد سیدعلی موسوی به این موضوع کلی پرداختیم که رضایت انسان چگونه حاصل میشود؟ سؤال: آیا این محبت وجودی را که ما نسبت به خود داریم و میخواهیم در زندگی رضایت داشته باشیم از نیروی درونمان است یا اعطایی است از سوی خداوند؟
در توضیح باید گفت: چنانکه استکانی خالی ظرفیت پذیرش مایعات را دارد، درون ما هم خالی است جا دارد چیزی در آن ریخته شود. پس این محبت وجود را خداوند در نهاد ما قرار داده، ما مقصر نیستیم که حب ذات داریم و میخواهیم هستی داشته باشیم یا حقمان در عالم ادا شود و راضی و خشنود زندگی کنیم؛ اما نکتة مهم این است که باید تلاش کنیم آن چیزی که در این طبع و درونمان ریخته میشود حق باشد تا نشر حق کند و الا اگر چیزی غیر حق و سهممان در درونمان ریخته شود، همان باطل نشر باطل را در درون میکند و موجب میشود نگاه، نشست و برخاست و سخنمان رنگ باطل به خود بگیرد.
یک سؤال: پیشتر گفتیم ما باید در زندگی راضی و خشنود زندگی کنیم و با عدالت. ما و شما اگر بخواهیم مورد تأیید امامان معصوم قرار بگیریم، باید در سخن و عمل عدالت داشته باشیم. آیا یک سرباز اجازه دارد شمشیرش را مثلاً با ابزاری چون بیل معاوضه کند؟ یک سرباز که پیمان جهاد در راه خدا و ولایت بسته آیا اجازه دارد که شمشیرش را بدهد و دربرابر به این حدیث پیغمبر استناد کند که «تلاش برای معاش حلال کمتر از جهاد نیست.» «پس من زمین پاکی را خریداری کرده در آن زراعت میکنم و از این طریق معاش حلال بهدست میآورم.» این سخن هرچند سخن رسول خداست اما استفادة نابجا از این حدیث مصداق سخن باطل و بیعدالت قرار میگیرد زیرا او پیمان دیگری بسته و نقشش چیز دیگری است.
ما و شما هم خوب است که به نقش خودمان در زندگی نگاه کنیم و ببینیم چه پیمانی در زندگی بستیم؟ آیا شاگرد مکتب فلسفه و حکمت که سالها از مباحث علمی و حکمت متعالیه بهره گرفته جایز است قلمش را به زمین بگذارد و امر دیگری را بهعنوان اصل انتخاب کند؟ نگویید پس باید گوشة عزلت انتخاب کند و برود در غاری زندگی کند که قلم را بر زمین نگذارد؛ نه، میتواند زندگی کند اما پیمانی که با حق و علم و حکمت متعالیه بسته آن پیمان را هم فراموش نکند. هر یک درسی که از حکمت متعالیه فراگرفته و جانش را با آن حیاتی دوباره بخشیده، پیمان عملی با خدا ببندد که من به این پیمان استوارم. آنچه که دل مرا زنده کرد من هم دل دیگری را زنده میکنم.
در زمینة سخن بیعدالت اشاره به دوران امام حسن مجتبی(ع) میکنیم آن زمان که حضرت به فرمان حق لشگرکشی کرده بودند افرادی را که خود میدانستند پایدار در حق نیستند برای اتمام حجت بهعنوان فرماندار انتخاب کردند و حرکت کردند اما بعد حضرت حق به صلح فرمان داد. حالا دیگران چون مقام ولایت را نمیشناسند و نمیدانند امام نه از پیش خود فرمان حرکت میدهد نه از پیش خود فرمان صلح میدهد گفتند: «چرا؟! معلوم بود که چه خواهد شد!»
این «چرا گفتن» سخن بیعدالت و باطلی است. نکتهای از نکات بسیار مهم استاد این است که میفرمایند: به شما هم که سخنی از سخن حق به گوشتان خورده این مطلب را بیان میکنیم که بدانید امداد غیبی در عالم حاکم است، وقتی در مسیر حق قرار گرفتید، توکل به خدا داشته باشید. بدانید دستی از پشت سر شما را تأیید میکند. پیمانی را که با ولایت و حق بستید با سخن نادرست نشکنید.
و اما در ادامة موضوع علم خداوند به ممکنات عالم؛ میخواهیم بفهمیم خدا چگونه ما را میداند و میبیند. برای این منظور ابتدا از علم مخلوقات میگوییم: مثلاً ما وقتی میخواهیم دریا را بشناسیم میرویم کنار آن. دریا را با چشمانمان میبینیم. آب آن را میچشیم میگوییم آبش شور است. وسعتش چقدر است؟ نمیتوانیم درک کنیم. عمقش چقدر است؟ علم ما به موضوع همین اندازه است. یا فرضاً دوستی پیدا میکنیم این دوست کنار ما مینشیند مدتی با او هستیم، میفهمیم پدر و مادرش کیست؟ چطور زندگی میکند؟ سطح زندگیاش چیست؟ تا این حد علم به او پیدا میکنیم. بر علم ما نسبت به قبل اضافه میشود. اما علم حضرت حق تام است؛ یعنی اول و وسط و آخر و تمام جان آن موجود در نزد حضرت حق موجود است. اصلاً آیا ما و شما جدای از خداییم؟
استاد میفرمایند بلاتشبیه شما کوه را در نظر بگیرید یک چشمة آبی در جان این کوه هست. یک جایی خالی از این کوه هست که وقتی آب از دل این کوه میخواهد بجوشد به بیرون کوه میریزد اما ما و شما خالی از حق نیستیم؛ قلب ما و شما حرم ا... است. از امروز به بعد باید معنای «یا الله» ما تغییر بکند. ما و شما وقتی در یک مسیر حکمت متعالیه حاضر میشویم میفهمیم علم خدا نه فقط به کلیات که به جزئیات هم هست. اگر این حقیقت را بفهمیم، پس چرا در زندگی رضایت نداشته باشیم؟ درست زندگی کنیم، به سمت باطل نرویم، کلام، نگاه و شیوة باطل نداشته باشیم و آرام و راضی از زندگی باشیم. وقتی که ما ایمان داشته باشیم که ما که هیچ، حضرت حق از آن شاخک و پشم زیر پای مورچه و از آن حشرهای که در بیابان غفر در حال پرواز است غافل نیست بلکه او را میداند و روزی او را هم تعیین میکند. چرا ما ناراضی در زندگی باشیم؟ اگر لحظهای «چرا؟» بگوییم یعنی او را بهعنوان عادل و حکیم ندانستهایم.
در عبارتی آمده است: تعلق موسی قلبه باحوال اهله. فامره ان یضرب عصاه علی صخره. خرجت صخره ثانیه و ثالثه
لحظهای که حضرت حق به موسی فرمان داد برای نزول تورات باید هجرت کنی و از خانه و اهلت فاصله بگیری. موسی پیامبر خداست اما به اهل و ولد خود نیز حب دارد. لحظهای در دل با خود گفت: «خدایا! اگر من از اهلم فاصله بگیرم، روزی خانهام را که خواهد داد؟
چون خداوند به قلب موسی در لحظة لرزیدن و پیش و پس از آن آگاه است، فرمود: «ای موسی، عصایت را بر صخرهای که کنار پایت هست بزن.» آن صخره با ضربة موسی شکافته شد. صخره دیگری در دل او بود آن هم شکافته شد صخره سومی در او بود، یک کرم کوچکی در دل سنگ بود در دهان آن کرم رزق آن کرم بود. حجاب از پیش چشم و گوش موسی کنار رفت. شنید صدای آن کرم را که با زبان خود میگوید: «پاک و منزه است خدایی که مرا میبیند، صدای مرا میشنود و مکان مرا میداند و مرا فراموش نمیکند.» موسی به خود آمد که خدایی که به دل یک کرم در دل سنگ اآگاه است آیا از خانوادة من ناآگاه است. اصلاً زمانی که من هستم آیا من روزی آنها را میدهم یا اوست که آنها را میبیند؟
استاد در شب 15 ماه رمضان سال 1375 فرمودند: «خدایی که اینگونه عالم و آگاه و حکیم است آیا لحظهای ما و شما را به حال خود میگذارد؟! بدان اضطراب تو یا از جهل توست چون او را نمیدانی یا از ضعف ایمانت. اگر این دو نبود لحظهای چهرهات در زندگی آزرده نمیشد.
و اما درست است که در دوران غیبت کبرای حضرت حجتبن الحسن(عج) باب علم منسد است و علم واقعی را نمیتوان بهدست آورد چراکه علم واقعی در سینة امام نهفته است؛ اما باب دیگری به رویمان گشوده شده و آن این است که اگر انسان بخواهد به ولایت مرتبط شود، در همین عالم و با همین غوغاهای عالم هم میتواند، فقط به شرط اینکه با حضرت حق پیمان ببندد در طول شبانهروز ساعتی را به کسب معارف دین و حق اختصاص دهد. میتواند برود به درسی بنشیند که تفهیم کنند روایات امامان معصوم را، استبصار و تهذیب و من لایحضره الفقیه و اصول کافی را. برود حدیث را از متخصص بفهمد نه از هر کسی. برود از طریق عقل از بیان فلاسفه متأله حکما و عرفا، برود درِ خانة کسی که میداند را بزند تا بداند، نگذارد صبحش به شب برسد و شبش به صبح و حقیقتی را نفهمد، از طریق عقل اما با جانی مطهر. بودند و هستند و خواهند بود کسانی که در همین غیبت کبرای امام زمان دستان امام زمان در دستانشان بوده و هست. اینها قصه و افسانه نیست.
علامه حلی(اعلیاللهمقامه) پس از یک دوران عالی علمی و پس از اینکه زحمت برای علم، فلسفه، حدیث و اصول دینشان کشیدند با خودشان پیمان بستند پس از مدتی که درونشان پر و قوة دراکهشان فعال شد، نور محض را بگیرند. با خودشان پیمان بستند در شبهای جمعه به زیارت حضرت سید الشهدا(ع)بروند. در مسیر حرکت از نجف به سوی کربلا و به قصد زیارت حضرت سید الشهدا همانطور که در مسیر بر مرکب سوارند با خویش غرق تفکر بر روی معضلات علمی و حل فلان فتوا و فلان حدیث بودند... یک تازیانه هم به دست داشتند که گاهی مرکب را به آن واسطه تحریک میکردند ناگهان دیدند فردی همراهشان شده و در کنارشان در حال حرکت است. فردی بود بهظاهر عرب، سلام و علیکی میکنند و مشغول سخن میشوند. قدری با هم سخن میگویند. علامه آنقدری متوجه میشود که این شخص فردی عالم و فاضل است نه یک فرد معمولی. مسائل علمی را مطرح میکند و میبیند آن شخص مانند چشمة جوشان از علم سخن میگویند. یکایک مسائل علمیشان در مسیر حل میشود باز هم علامه غرق عالم خودش هست. تا وقتی که آن شخص یک حدیثی را بیان میکند. علامه میگوید من این حدیث را در هیچجا ندیدم. این فتوا را نمیشود بدهیم. آن شخص میگوید: «حدیثی است که اگر به کتاب تهذیب شیخ طوسی مراجعه کنی، در فلان صفحه و فلان سطر این حدیث از بیان جدم رسول ا... در آنجا نوشته شده است. (امام ما و شما اگر ما مطلبی را برای او خالصانه بنویسیم میبیند. چطور و چه زمان برای او مینویسیم میبیند.) علامه در حیرت شد و با خود گفت: «عجیب فاضل و حکیمی است در کنار من، پس بگذار پرسشی که مدتها در سینه دارم از ایشان بپرسم شاید برای این موضوع هم پاسخی داشته باشد. پرسید: آقا! آیا در زمان غیبت کبرای امام زمان میتوان حضرت صاحبالامر را ملاقات نمود؟ در این هنگام تازیانه از دست علامه افتاد. حضرت حجتبن الحسن (عج) خم شدند، تازیانه را از زمین برداشتند، به دستان علامه حلی دادند و فرمودند: «علامه، چگونه نمیتوان امام را دید؟ درحالی که دستان تو اکنون در دستان امام زمانت هست.»
نتیجه آنکه؛ اگر ما در زندگی رضایت میخواهیم، باید وقتی به این زندگی راضی بشویم که مقام ولایت زیر زندگی ما را امضا کند. زیر کار منزل، شغل و علم ما را امضا و تأیید کند. آنجا ما راضی میشویم به این زندگی و مافیها. «و السلام»