پیامی برای مسافر کوی ولایت
«بسمه تعالی»
پیامی برای مسافر کوی ولایت
نزدیک غروب، روز 25 رجب المرجب 1431 ه.ق- مطابق با سالروز شهادت موسی بن جعفر (ع)
اکنون که بار دیگر رنگ آسمان، رنگ غمگنانه گشته و صدای غل و زنجیرهای ظلم به هفتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت حضرت موسی بن جعفر شنیده میشود، و از سینه سترگ آسمان علم و عرفان ولایت خون باریدن گرفته، در این گوشه خلوت دل در حریم استادی از سلاله پاک موسی بن جعفر (ع) که از نگاهش عشق ولایت میبارد و موروث قبسی است پرنور از علم و اشراق آن امام همام، اراده نمودم سلامی به آستان قدّیس غربت ولویاش نمایم و دفتر زندگی فلسفی ام را ورق بزنم و بیابم که 14 سال پیش زمانی که استاد در رواق دل کلام "کن" را برایمان گشودند و حقیقت "عشق" "فیکون" گشت، و آن لحظات قدیس که باب علم ولایت را فتح نمودند و ما بی آن که بدانیم چه عظیم است پیمان عشق ولایت ابراز وجود نمودیم در سیری که امروز برای همه عالم میگویم بدانید! شاه راهی است که پایانی برای آن نیست! کافی است پیمانی ببندی و باشی! آن گاه نادیدهها را خواهی دید که در اوج نیستی هستیای است جاودانه و پر طرب!
ورق زدم تا بیابم از سال 1374 و 1375 تحفه چه دارم که بنویسم تا بخوانند و بدانند که در این گوشه دل انفجار نور است و جوشش عشق! بدانند که اکسیر ناب "استاد" چون بر دل افتد، مس ناچیز را به طلای ناب بدل گرداند!
درس اول: اسفار اربعه
پیام استاد: بیایید مسافر کوی ولایت باشیم!
سفر اول: از خلق به حق. (اراده سیر ولایت در دل)
سفر دوم: بالحق فی الحق (اندک اندک عیب ها فروریخته، به لفظ ولایت سرگرم)
سفر سوم: من الحق الی الخلق بالحق (مرحله نابیت و در انتظار عنایت؛ جلوه ای از معنای ولایت)
سفر چهارم: بالحق فی الخلق (جان به جان ولایت آشنا گشتن!!)
درس دوم: تعریف فلسفه
ان الفلسفة استکمال النفس الانسانیة بمعرفة الحقائق الموجودات علی ما هی علیها بحسب طاقة البشری
در این درس به ما آموختی: مقام عظمای ولایت حامل اسرار اولین و آخرین است؛ چنانی که قطب دائره عالم امکان علی بن ابی طالب (ع) فرمود: «لو کشف الغطاء عنی ماازددت یقینا»
اگر حجاب های عالم برچیده شوند، بر یقینم افزوده نخواهد شد چرا که آن چه هستند و آن چه خواهند بود، ابتدا در سینه ولایت اذن ظهور مییابد!! حتی ذرهای جنبش در شکاف جبال اوتاد جهان!
درس سوم:
پیام استاد:ببین که هستی؟! خود را میشناسی؟!
استاد! آنگاه که با زبان رمز و اشاره با فن کنایه و استعاره، با شیره جان و غایت نوای روح فزای تک تک قلبات به جان شاگردان ریختی که:
اعلم یا حبیبی! بدان ای مسافر کوی ولایت! حقیقت وجود را نتوان تعریف نمود، چرا که «انه تعریف بالاعرف!» شناختهتر از وجود نیست که با استمداد به آن وجود را تعریف نماییم، چنانی که در برابر نور ولایت که بر همه انوار بر است چشم نااهلان اعمی!
و ...
جان از دلم پرسید:
آیا در سکوت بمانیم؟
دل عاشقانه پاسخ داد:
خیر! هر چند ناتوانیم، اما این قدر می توانیم:
هر جا نگریستیم رسم ولایت دیدیم، نشانی از او یافتیم، اشک شوق بدرقه راهش نماییم!
آری، تو خود به ما آموختی که:
باید پی ناقه لیلی دویدن و اشک ریختن تا ناقه به گل نشیند و لحظه وصلی باشد!!
... و هزار هزار نکته ناگفته که به سینه آسمان می سپارم تا گواهم باشد...
استاد! اکنون که مینگارم رنگ ولایت را در خونم مدیون دادههای تو هستم!
هیچ زبان سپاس ندارم! چرا که نسیمی که از آن تنفس میکنم هم پر از رنگ ولایت است و خرمنهای شراره جانم که از شوق او در آغوش هم در خیزشاند نیز از سرّ ولایت در نازند!
پس سکوت میکنم سکوتی سنگین، اما بدان! هستیام از راز علم و عرفان توست که تا ابد مدیونات خواهم ماند!
منبع: از سلسله مباحث تحقیقی فیلسوف متاله استاد سید علی موسوی
نظر کاربران
0