نگین سبز در جوار علیبن موسی الرضا(ع)
بسمه تعالی
نگین سبز در جوار علیبن موسی الرضا(ع)
به نام خداوندی که نوشتن با قلم را به من آموخت. نمیدانم از چه بنویسم و از کجا بنویسم که سراسر عشق و صفاست این سفر، سفری عاشقانه با دوستانی مهربان به سوی میعادگاهی که استاد بزرگوارم در آنجاست در تاریخ نهم اردیبهشت 1395هش آغاز شد، آن هم نه با جسم که با تمام ابعاد وجودی. وقتی مسافتی چندین ساعته را پشت سر گذاشتیم با خود در فکر بودم که انتهای این جاده و این کویر و این سیاهی شب به کجا میرسد؟ چه در انتظار من است؟ صدای اذان صبح به گوش میرسید که به چراغهای روشنی رسیدیم. این چراغها در دل سیاهی شب میدرخشید. اتوبوس ایستاد و همه با عشق و بدون خستگی پیاده شدیم. بیشتر خانمها قبلاً آمده بودند و میدانستند آنجا چگونه جایی است و چه در انتظار آنهاست. اما من بار اولی بود که به آنجا قدم میگذاشتم ولی عشق و شوری بسیار عجیب سر تا پای مرا در برگرفته بود. بدون واهمه در تاریکی به راه افتادیم. کوچهها را پشت سر نهادیم و به سوی منزلی در حرکت شدیم. اثری از خستگی در ما مشاهده نمیشد. گویی همه عشق بود و صفا. به منزل موعود رسیدیم. این خانه برایم بسیار عجیب بود. پیش از ورود درب خانه باز بود. عدهای از خانومهای صحابة درسی به استقبال ما آمدند، آن وقت صبح با رویی گشاده. داخل شدم گویی قطعهای از بهشت بود. حیاطی زیبا با درختان انار، انجیر و انگور که با کمال استواری و سربلندی سر بر سجدة خاک نهاده بودند. حیاط را پشت سر نهادیم و وارد اتاقی شدیم. مردی از مردان خدا، از سلالة پاک رسولالله (ص) با تمام ابهت با لباسی که میراث جد بزرگوارش بود، آماده و منتظر ما بود و به ما خوش آمد گفت. تا آن لحظه اضطرابی در گوشة دلم سرک میکشید اما با دیدن ایشان بهیکباره آرامشی مطلق سراسر وجود من را دربرگرفت. انگار این بار اولی نبود که به اینجا آمده بودم و آشنایی دیرینهای داشتم. بعد از ملاقات با حضرت استاد ما به حیاط مجاور رفتیم؛ اتاقهایی مجزا و منظم به جهت آرامش صحابه از پیش آماده و تنظیم شده بود. اتاقهایی ساده ولی با عظمت که دیوارهای آن سخنان فراوانی را در خود حفظ کرده بودند. بلافاصله نماز صبح را خواندیم. وقتی به حیاط منزل حضرت استاد برگشتیم دیدیم سفرهای از طعام پهن است و ایشان با شکوهی تمام در کنار سفره نشستهاند و منتظر ورود خانومها. بعد از صرف صبحانه به اتاقهای خود آمدیم و پس از مدت کوتاهی برای فراگیری درسی از دروس معظمله خدمت ایشان حاضر شدیم. ایشان پیش از همه در کلاس درس نشسته بودند، آن هم با شکوه و عظمتی وصفناشدنی. «اعیان الشیعه» نام کتابی بود که تا آن روز به گوش من نخورده بود. نوار معظمله ذیل تدریس «اعیان الشیعه» از عظمت ولایت حضرت علی(ع) پیش از رحلت رسول خاتم(ص) و پس از رحلت ایشان حکایت میکرد. ساعت، 6:30 صبح را نشان میداد و من واقعاً از شنیدن این سخنان سرمست میشدم...
قابل ذکر است، در اینجا تمام مسئولیت خانمها و تقسیم وظایفشان از قبل در برگهای برنامهریزی شده بود. من هم با وجودی که اول باری بود در این میعادگاه خدمت حضرت استاد مشرف شده بودم، اما وظایفی هم به من محول شده بود. اینجا غریبی و غربت معنا نداشت. همان حال قریبی را داشتم که در سال 1387 هش به حج مشرف شده بودم. بهناگاه به یاد روزی افتادم که برای ورود به مشعر و منا احرام بستم. آنجا با پوشیدن لباس احرام محرم شدنت را به همه نشان میدادی اما در این مأمن شریف باید دل احرام میبست. گویی نه مالی، نه فرزندی، نه خویشاوندی در بیرون این خانه داشتم. دل از همه چیز کنده شده بود. خودم بودم و خدای خودم و استاد بهتر از جانم و عدهای همراه که همه محرم شده بودند؛ با کعبه برایم فرقی نداشت، همه جا شور بود و صفا.
پس از فراگیری درس با همراهان به باغ پشت منزل مسکونی معظمله رفتیم. گویی اینجا نگین سبزی بود که در مجاورت امام رضا(ع) خودنمایی میکرد. این باغ طبقاتی داشت یکی از یکی زیباتر. گویی در بهشت قدم میزدی...
ساعت یازده و نیم پیش از ظهر برای صرف نهار از ما دعوت کردند به سالنی که «مضیفخانه» نام داشت برویم. اولین میهمانیای بود که اینچنین در اوقات عمرم رفته بودم؛ با میهمانیهای دیگر فرق داشت. سفرهای ساده و صمیمی با انس و الفت پهن شده بود. نه رنگارنگ و پر از نفرت. در ظاهر ساده بود ولی در باطن و سکوت آن هزاران نوا نهفته بود. سفرهای که جوهر جان را سیر کردیم نه شکم را پر. در فضایی صمیمی غذا در نزد حضرت استاد صرف شد و پس از آن هر کس مشغول به کاری شد که طبق برنامه به آن محول شده بود. من نیز به اتاق از پیشتعیینشده در منزل مجاور معظمله آمدم و باید یک ساعت بعد برای آماده کردن چای و میوه به همراه خانم دیگری به آشپزخانه میرفتیم و ساعت 4:30 بعد از ظهر به میعادگاه جانان میرفتیم و با نوای مسیحای حضرت استاد درس دیگری از خدمتشان فرامیگرفتیم...
آنجا درس زندگی بود، درس خود ساختن، درس سوختن و جان گرفتن. در این ساعت ِیکی از صحابه درسی هر روز با تنظیمات قبلی در این زمان برنامة کتابخوانی در محضر استاد داشتند. آن روز کتابی را نزد حضرت استاد خواندند به نام «فوائد الرضویه» با این مضامین: سنگ حجرالاسود و نصب آن سنگ به دست حضرت حجت(عج) صورت گرفت. همچنین صاحب کتاب دربارة عظمت پنج تن آل عبا و آثاری که از کشتی نوح در کشور شوروی سابق به دست آمده مطالبی نوشته بود. میفرمودند در لوح بهدستآمده نام این پنج تن و معجزات آنها حک شده است.
در کتاب دیگری به نام «سیاحت شرق» که آن هم روزهای از هفته در محضر استاد خوانده می شد، آمده بود:
این مطالب برایم بسیار عالی و دلنشین بود. سالها حدیث کساء را خوانده بودم ولی عظمت واقعی آن را در خدمت حضرت استاد فرا گرفتم.
امروز غروب نوای مؤذن را در روستای «کبودان» آن هم در نزد حضرت استاد میشنیدم. بهراستی سالها و روزها صدای اذان را میشنیدم ولی این اذان با اذانهای دیگر که تا پیش از آن به گوشم رسیده بود فرق داشت. با خود گفتم من در منزل استاد خود میهمان شدهام که سعادتی برای یک شاگرد بهتر از این نیست که در نزد استاد خود باشد و از ایشان کسب فیض کند. در آن زمان برای سلامتی استاد معظم و شاگردان مکتب ایشان و همچنین روح پدر و مادرم دعا کردم که با نان زحمتکشیده من را پرورده که در این راه قدم نهادم. حال ساعت ده شب است و باید استراحت کنم تا صبحی دگر، روزی دگر، صفای دگر، سرنوشتی دگر و درسی دگر را نزد استاد عزیز خود طی کنم.
شنبه مورخ: 95/2/11
امروز با تمام یازدهم اردیبهشتهای زندگی من فرق دارد. چنین روزی، سال های گذشته نیز در زندگی من وجود داشت اما من حقیقتاً در خواب بودم. امروز در کنار عارف و فیلسوفی بزرگ در خانهای روحانی که چون نگین سبزی در مجاورت امام رضا(ع) میدرخشید میهمانم و با کسانی همنشین هستم که هر کدام برای خود دنیای پر از راز و رمز علمی و معنوی دارند. با صفا و سرشار از انوار قدسی. هر کدام به امورات درسی و مباحث علمی مشغول هستند. شب برای آنها معنا ندارد چرا که از هر لحظه کمال استفادة علمی و عرفانی را میبرند. همه چیز دارای نظم و با برنامهریزی خاصی تنظیم شده حتی در کاوش علمی و استراحت هر کدام صافی و زلالیتی مشهود و رازو رمزی نهفته است که من از آن بیخبرم.
امروز قرار است به باغ برویم، باغی متفاوت از باغهای دیگری که تابهحال دیده بودم. بعد از صرف صبحانه حضرت استاد ما را به باغی که در داخل ده داشتند دعوت کردند. همه در یک پیادهروی با نظم خاصی از کوچهباغها گذشتیم. آنجا به یاد دوران کودکی و باغ مادر بزرگم افتادم. او نیز زن با خدایی بود و باغ او در آن زمان حصاری نداشت. میگفت: «حصار باشد برکت از باغ میرود!» راه را طی کردیم و به باغی سرسبز از درختان گردو، انگور و انجیر رسیدیم. درب باغ را باز کردند و ما را تعارف به داخل کردند. خانهای قدیمی با نمای کاهگل و چندین پلکان گلی در گوشة باغ خودنمایی میکرد. با خود گفتم چه کسانی در این باغ و خانه رفت و آمد کردهاند و چه مطالب علمیای در این باغ گفته شده، چه کتابها خوانده شده که تا به حال به گوش کسی نرسیده و سینة دیوارهای گلی این باغ آن را در خود حفظ کرده است. این دیوارهای گلی از هزاران گنجینة مدفونشده با ارزشتر است. اینها رازو رمزهای زندگی را در خود جای دادهاند، بوی زندگی و طراوت از این کوچهها و دیوارهای گلی برخاسته بود.
پس از مدتی درنگ در باغ به منزل بازگشتیم. عدهای مشغول آماده کردن غذا شده و عدهای به دنبال تحقیق درسی رفتند. دوباره هر کسی مشغول به کار خود شد. اینجا پر از تلاش و تکاپوست. همه در کنار هم مهربان و صمیمی هستند و یکدیگر را یاری میکنند ولی هیچکس در تجسس کار دیگری نیست. در حیاط که قدم میزدم دیدم درختان این حیاط مایع خضوع و خشوع هستند. سرسبزی درختان انار ما را به آرامش میبرد. سرخی گلهایش ما را به جوش و خروش میآورد. واقعاً خضوع و خشوع استاد عزیز در دیوار، گل و سرسبزی درختان اینجا اثر گذاشته و گویی همه در راز و نیاز با حق هستند و سر بر سجدة خاک نهادهاند. مغرب شد. با صدای مؤذن به خدمت حضرت استاد رفتیم. ایشان در حیاط خانه نشسته بودند و ما در زیر سقف آسمان و بر روی روفرشیهای ساده نشستیم تا آخرین غروب کبودان را به نظاره رویم و از وجود استاد معظم و فضای معنوی حریشمان در آن لحظه فیض ببریم. با خود میگفتم ایشان در این لحظه چه چیزی را درک میکنند که ما توان درک آن را نداریم؟...
فردا روز بازگشت است. دل هوای رفتن ندارد. بهراستی از این مأمن قدیس با خود چه سوغات میبرم؟ بهیقین این سوغات با تمام سوغاتها فرق دارد، کولهبارم را پر نکردم که دل جلا دادم و سوغات معنوی در صندوقچة دلم جای داده و آن را به یادگار خدمت دوستان عرضه میکنم.
یکشنبه مورخ: 1395/2/12
امروز روز آخری است که در روستای کبودان و منزل حضرت استاد حضور داریم؛ سفرة سفر چه زود برچیده میشود. به خدمت ایشان وارد شدیم. ایشان چون همیشه آماده و منتظر در حیاط حضور داشتند. امروز روز گرانقدر «معلم و استاد» است. شاگردان هرکدام بهنحوی آنچه را که در توان داشتند به رسم هدیه آماده کردند و خدمت استاد معظم پیشکش کردند_ با هدیه یا بیان جملهای_ من هم چند جملة ناقص که از اعماق وجودم بر میآمد برای استاد خود بهعنوان سپاس گفتم. آری! این جملات و هدایا که سپاس یک عمر خدمت در راه علم و کمال ایشان و ریزش علوم الهی به جانهای مردة ما را نمیکند، ولی چه کنیم که همین را در چنته داشتیم و ایشان خود به درون ما آگاه هستند که چگونه قلبمان برای ایشان میتپد.
حالا در جلسة درسی که در حیاط منزل ایشان تشکیل شده نشستهام. حالت غریب فرزندی را دارم که گویی قرار است از پدر دور شود. چه کنم که باید بازگردم، سفر بهسرآمده. در این حال چشمم به نوشتههای روی بنری که بر روی دیوار منزل خانومها نصب شده بود افتاد قریب به این مضامین: «اگر انسان عمری در مکان علمی باشد اما با درونی پر از وسوسه و جدال، بداند که هیچ نمیفهمد و بهرهای از آن مکان نخواهد برد علاوه بر آن فیض را نیز از دیگران میگیرد. این تاریکی ابری است که جلوی خورشید علم را میگیرد و مانع از روشنشدن قلبها میشود. کسی که به علم آگاه باشد محال است دروغگو باشد زیرا او میداند به دریا میرود باید پاک باشد نه اینکه آلودهتر بازگردد. طلبة علمی به هر فضایی که میرود بال فرشتههای حق در آنجا باز است. اینها روی بال فرشتهها ساکن هستند.»
این نوشتهها مرا آرام کرد و با خود گفتم: «خدایا! به سوی دیاری میروم که پر از غوغا و هیاهوی روزمرگی است. خدایا! کمکم کن این روحانیت علمی را حفظ کنم. خدایا! با هیچ چیز نمیشود این چند روز را مقایسه کرد.» بهراستی، این سفر هدیهای بود از سوی حضرت حق که باید آن را به نحو احسنت حفظ میکردم. هدیه عزیز است و صاحب هدیه برایم عزیزتر.
عصر یکشنبه است. اتاقها را برای رفتن مرتب کردیم ولی دل مرتب نمیشود. غوغایی دارد! یک قدم به جلو میروم ده قدم به عقب برمیگردم. دلکندن از اینجا سخت است. چه کنم که حضرت استاد صلاح دیدند که باید برگردیم. اینجا کار چون و چرا نیست، در کار عاشق و معشوق چرا معنی ندارد! دیگر قلم مثل روزهای گذشته به حرکت در نمیآید. قلم هم بیقرار است که کجا بروم. این لطف از من گرفته میشود. من و قلم هر دو بیقراریم، بیقرار معشوق. باید سر تسلیم و رضا فرود آوریم.
خدایا آیا لیاقت این مکان مقدس را داشتم؟! به اتاق خانم رنگین کمان برای عرض تشکر رفتم. آیا میشود با این زبان از این همه بزرگواری ایشان نیز تشکر کرد. از خدا میخواهم سالهای دیگر عمری دهد تا با پیشرفت بیشتری به این مأمن و حریم قدیس بازگردیم. همه چیز دست به دست هم دادهاند برای وداع! شاید سالی دیگر قسمت شود و روزی دیگر لیاقتی باشد تا در این خانة امن الهی طواف کنیم و جان زنگارگرفتة خود را شستشو دهیم.
بازگشت از کبودان
از آن مأمن باصفا که برگشتم بیقرار بودم، گویی گمشدهای داشتم. پس از چند روز با حضرت استاد تماس گرفتم. ساعت درسی بود. قرار شد ساعتی دیگر تماس بگیرم. ساعت6:30 صبح از منزل استاد با من تماس گرفتند که میتوانم با حضرت استاد صحبت کنم. به ایشان گفتم خودم از خانه تماس میگیرم. وقتی صدای استاد را شنیدم کمی آرام شدم. نمیدانم آن زمان چه حالی داشتم، میخواستم همة وجودم را نثار ایشان کنم. به ایشان گفتم: «شاید تا پیش از آمدن به کبودان آرزوی دوبارة سفر حج را میکشیدم ولی بعد از آمدن به این مأمن شریف آرزو دارم که بار دیگر قسمت شود تا بیایم به خدمت شما و در آن مکان مقدس طواف کنم، آن هم طواف عشق، معرفت، ادب و علم؛ این آرزوی من است. در پایان این را بگویم که در هر انجمنی که رفتم سخن از نان و شکر بود، اما در خدمت شما استاد بزرگوار طنین علم، معرفت، ادب و عظمت ولایت ائمة معصومین(علیهم السلام) موج میزد.»
و السلام- با تشکر از محضر فیلسوف متأله استاد دکتر سیدعلی موسوی
یکی از شاگردان لجنه درسی معظم له از گیلاوند
نظر کاربران
0