noor ostad
besmelah
کاربرمهمان خوش آمدید عضویت
English

سخن علی(ع) با کمیل بن زیاد

«بسمه‌تعالی»

 سخن علی(ع) با کمیل بن زیاد

نام «کمیل بن زیاد نخعی» نامی آشناست؛ او از یاران امام علی(ع) و امام حسن(ع) است. وی به عنوان صاحب سرّ امام علی(ع) شناخته‌ می‌شود و در طول مدت معاشرت با مولا خاطرات زیادی از آن بزرگوار دارد. 

برای نمونه کمیل می‌گوید: شبی در خانه غرق در افکار خود بودم و به رابطه خود با علی(ع) می‌اندیشیدم که آیا همان‌طور که من به علی(ع) عشق می ورزم، مولا هم همان گونه است؟ آیا من در مهر و عشقم توانستم حق او را آنچنان که هست ادا کنم و رضایت او را جلب نمایم؟ آیا اگر روزی من و علی باشیم و لا غیر، ربط من با او همان‌گونه خواهد بود که ماه‌ها و سال‌ها جمال او را رؤیت به ظهور ننمایم؟ آیا مهری که من به او دارم واقع است یا آنچه تا پیش از این می گفتم آن نیستم و محبت من به مولایم صرف ادعاست؟ آیا رابطه من با علی از طریق صواب است یا از هوای درونم نشئت گرفته؟ آیا مهر من به عین و جمال علی(ع) همیشگی است یا این مهر مادامی است که منعی در مسیر نباشد و آیا اگر روزی منعی پیش آمد، می‌توانم با آن مبارزه کنم یا نه؟ از این قبیل پرسش های وسوسه انگیز در درونم جوانه می زد و بسیار پریشان بودم و به قدری عشق علی(ع) مرا بی‌تاب کرده بود که حاضر بودم برای رؤیت چهره او جان بدهم. 

در همین حال بودم که در را کوبیدند. من با همان حال حیرانی به سوی در رفتم و آن را بازکردم و با مولایم علی(ع) رخ به رخ شدم و به عجب افتادم که چه شده که علی(ع) در این زمان از شب به سوی من آمده است؟ پیش از آنکه بخواهم سخنی بگویم حضرت علی(ع) فرمودند: «کمیل! دلم سخت گرفته است، کسی را نیافتم که با او سخنم را بزنم. به سوی تو آمدم؛ میل دارم با تو قدمی در بیابان نهیم.» 

در پاسخ به حضرت گفتم:« اجازه دهید لباسی که به تن دارم ‌عوض کنم.»

حضرت فرمودند که ای کمیل، دل را با دل کار است‌ نه با غیرش؛ لباس برای ما  اساس نیست، دل اساس است. «بین الاحباب تسقط الآداب»؛ این رسم و رسوم‌ها برای بیگانگان‌اند، دل‌ها برای جانان است. سپس فرمودند که میل دارم با هم از خانه خارج شویم.

کمیل می‌گوید شب از نیمه گذشته بود که با حبیبم به بیابان روان شدیم؛ هوا آرام بود و هرچه بودند، به آغوش آرامش خفته بودند، ولی دل من همچون عاشقی شیفته در تپش بود که نکند حضورش به غیاب آید.

حضرت علی(ع) در این حال فرمودند: «یَا کُمَیْلُ بْنَ زِیَادٍ... النَّاسُ ثَلَاثَةٌ فَعَالِمٌ رَبَّانِیٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِیلِ نَجَاةٍ وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ.»1  ای کمیل، به یاد داشته باش که مردم سه دسته‌اند: 

1. عالم ربّانى (داناى خداشناسى که به مبدأ و معاد آشنا بوده و به آن عمل نماید) یعنی این افراد از علما، محققان، دانشمندان، حکیمان و عارفان هستند که به وجود این افراد نور الهی گسترده می‌شود و با بیان این افراد خفتگان بیدار و با نوای آنان مرده‌ها حیران و این‌ها در نزد خدا عزیزند و وجودشان هم فیض و رحمت است.

2. گروه دوم متعلّمان‌اند؛ طالب علم و آموزنده اى که (از جهل و نادانى) بر راه نجات و رهایى یافتن است. درواقع، این افراد کسانی هستند که میخواهند به سوی کمال روند؛ پر و بال می‌زنند و شوق و شور و حال و مقال دارند این افراد نیز در نزد خدا عزیز هستند. 

3. اما از این دو گروه بگذریم گروهی دیگر‌ هستند که حضرت آن‌ها را «هِمَج» خواند؛ یعنی گروهی هستند که چهره دارند، ‌درون ندارند؛ گفته دارند، حال ندارند؛ سخن دارند، معنا ندارند؛ در حضورند ولی در غیاب‌اند زیرا دل‌های این‌ها با زبانشان دو تاست و درون آنان غیر از چهره‌هایشان است. این‌ها مزاحم‌اند و از کاذبان و دروغ‌گویان‌اند! این ها هستند که آب رحمت عشق را آلوده میسازند. چنان که «همج» آن برگ، گیاه یا کثائف آلوده‌ای است که با حرکت آب به این سوی و آن سوی منتقل می شود. درواقع، این‌ها از خود نه رأی دارند‌ و نه ثابت‌اند و نه به پیمان خود وفادارند. این‌ها از دید علی(ع) مردودند و مورد عنایت حضرتش نیستند.

این یک دید است که امور سه‌گانه را بیان نمودند سپس فرمودند جهان سه دوره دارد:

دوره اول، دوره ‌افسانه و شعری است که در این دوره یاوه‌ها، افسانه‌ها و شعرها فراوان‌اند. هرگاه بیابند که جهان،‌ جهان شعر است، جهان یاوه است و جهان قصه سرایی است؛ یعنی جهانی که مردمانش طرفداران قصه‌اند، جهانی که مردمانش طرفداران شعر و یاوه‌اند، آن دوره نه آغازش بها خواهد داشت و نه انجامش. این یک دوره است. حال این دوره چقدر به طول انجامد لاحد است.

دوره دوم، دوره شهوت و خشم و خونریزی و آدم کشی است؛ یعنی هر قدرت و هر توانگر به جای اینکه فکر اصلحی را انتخاب کند، به فکر خونریزی، جنایت و سرکشی هست و مردم این دوره نسبت به من سرکشی می‌کنند. هر کس آنچه توان داشته باشد، در پوچ‌گرایی کوتاهی نخواهد نمود و گویند که «الناس بزمانهم أشبه منهم بآبائهم»؛ «مردم به زمانشان شبیه‌تر از پدر و مادرشان هستند. 

دوره سوم؛ ‌دوره حکومت عقلی و عدالت جهانی است. در اینجا هست که جهان، جهان آرامش است،‌ جهان محبت است، جهانی است که هر کس به سهم خود خواهد رسد و نام این دوران دوران معرفت و بلوغ، دوران گرفت عین خود و دوران شکوفایی فلسفه و حکمت و عرفان و واقعیت‌هاست و دورانی است که هر کس در آن زندگی کند، زیباترین و پرموج‌ترین عظمت خویش را یافته است. بسیاری گویند پیدایش این دوران، ‌دوران مهدی موعود(عج) است.

پس از بیان این سه گروه حضرت خطی به دور کمیل کشیدند و فرمودند «کمیل، تو در اینجا بمان و ‌از این خط تجاوز مکن. هرگاه برگشتم، به خانه‌ات بازمی‌گردیم.» علی(ع) کمیل را رها کرد و از او دور شد. مقداری که گذشت آنگونه هوا و جَوّش ظلمانی شده بود که هیچ چهره چهره‌ای را نمی‌دید... 

کمیل  با خویش به وسوسه افتاد که نکند در این ظلمات شب برای مولایش حادثه‌ای رخ دهد و دشمنی در کمینش باشد و ضربه‌ای به او نهد. لذا با خود می گوید: گواینکه من بر آن بودم که خط را نشکنم، این پیمان من است؛ اما شتاب به سوی معشوق عشق سوزان من است و عشق سوزان همه چیز را می دراند تا به سوی هدف رود.

درهرحال کمیل خط را شکست و مقداری که راه را طی نمود، زمزمه‌ای شنید، به سوی آن زمزمه رفت و دریافت که علی(ع) مقداری از خاک زمین را با کف دستش شکافته است و سر را به سوی خاک‌ها فرو برده و گفته‌هایی بس آتشین زمزمه می‌کند. کمیل بیشتر به سوی علی(ع) رفت، ‌علی(ع) هم که متوجه حضور او شد با عنایتی به کمیل نگریست و فرمود: «‌کمیل، چرا خط را شکستی؟!»

کمیل به مولایش عرضه داشت: «از شور و شوق شما به پیمان نماندم؛ بیم آن داشتم که نکند از سوی دشمنان بر شما گزندی وارد آید.» حضرت علی (ع) فرمودند: «کمیل، آرام باش!‌ تا او نخواهد و قضا و قدرش فرمان صادر نکند، حادثه‌ای رخ نخواهد داد.» 

کمیل گوید به مولایم عرضه داشتم که «مولا،‌ با دل خاک چه می فرمودید؟

حضرت علی (ع) فرمودند: 

و فی الصدر لبانات                                                     اذا ضـــاق لها صـدری

نکت الارض بالکــف                                                  و ابدیـــت لها سـری

فمهما تـــنبــــت الارض                                            فذاک النبــت من بذری

یعنی کمیل، هر آن‌گاه موج اندو‌ه‌ها در دل علی(ع) فراوان به خیزش شود و یاری نداشته باشم که دردش را با او واگو کنم با سرانگشتان خویش خاک را کاوش می‌کنم و دردم را با خاک می‌گویم که تا ابد در فضا و سینة خاک پنهان بماند.

(توجه! موضوع اخیر در منابع مربوط به میثم تمار است.)

برگرفته از منتهی الآمال شیخ عباس قمی 

===============================================

پاورقی1: . وَ مِنْ کَلَامٍ لَهُ (علیه السلام) لِکُمَیْلِ بْنِ زِیَادٍ النَّخَعِیِّ قَالَ کُمَیْلُ بْنُ زِیَادٍ أَخَذَ بِیَدِی أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ (علیه السلام ) فَأَخْرَجَنِی إِلَى الْجَبَّانِ فَلَمَّا أَصْحَرَ تَنَفَّسَ الصُّعَدَاءَ ثُمَّ قَالَ : یَا کُمَیْلَ بْنَ زِیَادٍ : إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِیَةٌ فَخَیْرُهَا أَوْعَاهَا فَاحْفَظْ عَنِّی مَا أَقُولُ لَکَ النَّاسُ ثَلَاثَةٌ فَعَالِمٌ رَبَّانِیٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِیلِ نَجَاةٍ وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ. (نهج البلاغة، حکمت147.) 

نظر کاربران

0
دیدگاه شما